مریم عرفانیان
  یک روز عصر از امتحان کنکور بر‌گشتم؛ وقتی به منزل رسیدم دیدم رضا توی حیاط با مادر مشغول صحبت کردن و چیدن علف‌های هرز باغچه است. با اضطراب و التماس گفتم: «تو رو به خدا، تو که نیت پاکی داری دعا کن کنکور قبولشم.»
 به آرامی سرش را بلند کرد، با نگاه بسیار عمیقی که لحظه لحظة آن را در خاطر دارم به من چشم دوخت و گفت: «این‌ها اصل نیست.»
گفتم: «البته برای تو که سد کنکور رو پشت سر گذاشتی و الآن مهندس هستی دیگه این چیزها اصل نیست.»
 لبخندی زد و گفت: «اصل فقط این هست که خدا از آدم راضی باشه. خیلی ارزش داره که انسان طبق تقدیر پروردگار طوری زندگی کنه که خدا ازش راضی باشه.»
 آن روز من با شرمندگی درسی بزرگ از برادرم گرفتم و دیگر هیچ‌وقت برای آرزوهای کوچک به او مراجعه نکردم.
خاطره‌ای از شهید حمیدرضا الشریف الحسینی
راوی: منصوره شریف الحسینی، خواهر شهید
از مجموعة ایثارنامه جلد45

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانستنی های قهوه-تاریخچه قهوه برق، الکترونیک، الکتروتکنیک، مکاترونیک، پزشکی، کشاورزی گروه مهاجرت افق رهبر حوزه‌ها نگین طبیعت وبلاگ شخصی امیری - کافه و کافی شاپ آموزش فروش و بازاریابی تک رگال مرکز فروش رگال ،استند ،چوبکار ،مانکن و ... دیگ بخار دانلود تحقیق